غزلواره ی شکسپیر
ناله ها و رنج های گیلگمش ، پهلوان اساطیری بین النهرین، در برابر مرگ و اندیشه ی بی مرگی تا به امروز ناله ی نوع بشر بوده است . یکی از راه هایی که انسان برای جاودانه ماندن یافته ، این است که اگر نمی تواند جسمش را از زوال نجات دهد ، دست کم می تواند یاد و نام و سخنش را برجای بگذارد . شعر و سخن می تواند شاعر و سخنور را برای همیشه جاودان کند و باعث می شود روزگار نتواند گرد فراموشی بر نام انسان بپاشد .
شکسپیر در این غزلواره می گوید : دقایق عمر ما همانندامواجی که به ساحل برخورد می کنند ، به آخر خود می رسند چرا که موج وقتی به ساحل رسید ، دیگر موج نیست ، می میرد . اما برای انسان این امر نزدیک شدن لحظه به لحظه به مرگ و نیستی است . تا زمانی که سرانجام مرگ فرابرسد و امواج زندگی برای همیشه در دل دریای سکون و خاموشی ناپدید شوند .
در متن اصلی ( انگلیسی ) شعر ، شاعر در سطر دوم بازی زیبایی با واژگان کرده است . our minutes (دقایق عمر ما ) که نوع تلفظ our شبیه است به houer (ساعت ) که با دقایق تناسب دارد .
همان طور که وقتی امواج از ساحل برمی گردند و دوباره به سوی ساحل می آیند ، هیچ کدام مانند هم نیستند . و ای بسا که اندک اندک از توش و توانشان کم می شود . دقایق و لحظات عمر انسان نیز هیچ کدام به هم شبیه نیستند .
در سطر پنجم ، شاعر ولادت را از گوهر نور می داند . در فرهنگ ما ایرانی ها هم فرزند را نورچشمی می دانند و بر این باورند که کودک نور و روشنایی به خانه و زندگی می آورد .
در سطر بعدی ، کودکی ، آرام آرام به بلوغ و جوانی می انجامد تا زمانی که به اوج برسد .آن گاه گویی روزگار بر سر انسان تاج شکوه و زیبایی می گذارد . اما درست همین جاست که که این اوج گیری به فرود و سقوط می انجامد .قانون گریز ناپذیر هستی است که هر اوج فرودی داشته باشد . به قول شاعر عرب :
إذا تمّ امرٌ دنی نَقصُهُ / تَوقَّع زَوالاً إذا قیلَ تَم (هرگاه امری کامل و تمام شد نقص و کاستی اش نزدیک می شود و هرگاه گفته شود چیزی کامل شد ، زوالش را منتظر باش ) .
گذشت زمان آرام آرام هرچه را که داده است پس می گیرد و زیبایی و قدرت جوانی را از انسان بازمی ستاند .
در سطر یازده « گوهرهای نادر طبیعت » هم می تواند اشاره به همان موهبت هایی باشد که روزگار در آغاز جوانی به انسان می دهد و هم می تواند کنایه از انسان های بزرگ باشد . هرچند اولی محتمل تر است .
در سطر دوازده، با یک استعاره ی مکنیّه وقت به دروگری تشبیه شده است که هیچ جانداری از گزند آن درامان نیست .اما این داس دروگر از نابود کردن "ترانه ی شاعر" ناتوان است و همین امر مایه ی امیدواری شاعر است برای در امان ماندن از نیستی و فراموشی . ترانه و شعری که برخلاف میل روزگار شکوه تو را می ستاید . اما این « تو » کیست ؟ یا چیست ؟ به گمان بنده « تو » را هم می توان "معشوق " شاعر دانست و هم می توان " جوانی " . و البته شاید شاعر " شعر ش " را نیز در نظر دارد . ولی احتمال این که منظور از « تو » معشوق شاعر باشد بیشتر است چرا که معشوق می تواند تجلی گاه جوانی ، زیبایی و الهام و شعر آفرینی باشد .
برای اطلاع و انتفاع بیشتر ،اصل انگلیسی شعر نیز پیشکش می شود :
Like as the waves make towards the pebbled shore
So do our minutes hasten to their end
Each changing place with that which goes before
In sequent toil all forwards do contend
Nativity, once in the main of light
Crawls to maturity, wherewith being crown'd
Crooked eclipses 'gainst his glory fight
And Time that gave doth now his gift confound
Time doth transfix the flourish set on youth
And delves the parallels in beauty's brow
Feeds on the rarities of nature's truth
And nothing stands but for his scythe to mow
And yet to times in hope, my verse shall stand
Praising thy worth, despite his cruel hand