داستانک
کـــــــــــــــــــــــــلاه ایـــــــــــــــــــــــــــــمنی
زنگ ممتد مدرسه به صدا درآمد.وسایلم را با شتاب تمام جمع کردم و سریع خود
را به پارکینگ موتور سیکلت ها رساندم.از خوش شانسی موتوری جلوی من پارک نشده بود.
زودتر از بقیه خود را به بیرون دبیرستان رساندم.با گاز تمام خیابان فردوسی را پشت سر گذاشتم
تا به فرهنگیان برسم.لحظاتی بعد خود را اول خیابان فرهنگیان دیدم.
دبیرستان شاهد تازه تعطیل شده بود.یکی از همکلاسی های سال گذشته ام را دیدم که پیاده می آمد و بسته ای در دست داشت.سلامی کردم و تعارفی که برسانمت . او هم پذیرفت.
به احترام دوستم تند نمی رفتم وبا وی سر صحبت را این گونه باز کردم. ها چه داری؟
امیر بلند گفت : کلاه ایمنیه. از مدیر جایزه گرفتم.
وقتی اسم جایزه اومد دیگر چیزی نگفتم تا با راهنمایی امیر مقابل منزلشان رسیدیم.
امیر ازمن تشکر کرد و گفت:من موتور ندارم . بیا این کلاه برا تو.و هی اصرار می کرد.
منم به خاطر امیر در بسته را باز کردم و کلاه را سر گذشته و با لبخندی از سر رضایت
از او جدا شدم.
سر میدان شهرداری پژویی با سرعت می آمد .من نیز سرعتم زیاد بود.نمی دانم من اشتباهی پیچیدم یا راننده ی پژو. دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم باز کردم،خود را روی تخت بیمارستان دیدم.تمام اعضای خانواده
بالای سرم بودند و نگران. مادرم بیش تر بی تابی می کرد.
برادر کوچک ترم گفت: کلاه امیر نجاتت داده.تا خواستم بگم شما از کجا فهمیدین ،امیر توی کادر چشمم اومد و گفت : ببخشید من بهشون گفتم .
دستم را دراز کردم ودست پر از مهر امیر را در دست گرفتم وناخودآگاه نرمی دستش را بر لبان خود به نشانه ی تقدیر احساس کردم ........
یزدان پناه