داستان ضحاک و کاوه ی دادخواه
ناسپاسي جمشيد:
ساليان دراز از پادشاهي جمشيد گذشت. دد و ديو و دام آدمي در فرمان او
بودند روز به روز بر شكوه و نيروي او افزوده ميشد، تا آنجا كه غرور در دل
جمشيد راه يافت و راه ناسپاسي در پيش گرفت.
يكايك به تخت مهي بنگريد
به گيتي جز از خويشتن كس نديد
مني كرد آن شاه يزدان شناس
ز يزدان بپيچيد و شد ناشناس
سالخوردگان و گرانمايگان لشگر و موبدان را پيش خواند و بسيار سخن گفت كه «
هنرهاي جهان را من پديد آوردم، گيتي را به خوبي من آراستم، مرگ و بيماري
را من برانداختم. جز من در جهان سرور و پادشاهي نيست، خور و خواب و پوشش و
كام و آرام مردمان از من است و مرگ و زندگي همگان به دست من. اگر چنين
است، پس مرا بايد جهان آفرين خواند. آنكه اين را باور ندارد و نپذيرد،
پيرو اهريمن است.»
بزرگان و موبدان همه سر به پيش افكندند. كسي
ياراي چون و چرا نداشت، كه جمشيد پادشاهي زورمند و توانا بود فره ايزدي
پشتيبان او. اما: